http://www.autnews.eu/archives/1387,03,0009916
Archive for جون 2008
فرد گرايي و سيستم گرايي
جون 19, 2008آبی- خاکستری-سیاه
جون 3, 2008آبي، خاكستري، سياه
.
.
.
با من اكنون چه نشستن�ها، خاموشي�ها،
با تو اكنون چه فراموشي�هاست.
چه كسي مي�خواهد
من و تو ما نشويم
خانه�اش ويران باد!
من اگر ما نشوم، تنهايم
تو اگر ما نشوي،
– خويشتني
از كجا كه من و تو
شور يكپارچگي را در شرق
باز برپا نكنيم
از كجا كه من و تو
مشت رسوايان را وا نكنيم.
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي�خيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه كسي برخيزد؟
چه كسي با دشمن بستيزد؟
چه كسي
پنجه در پنجه هر دشمن دون
-آويزد
دشت�ها نام تو را مي�گويند.
كوه�ها شعر مرا مي�خوانند.
كوه بايد شد و ماند،
رود بايد شد و رفت،
دشت بايد شد و خواند.
در من اين جلوه اندوه ز چيست؟
در تو اين قصه پرهيز – كه چه؟
در من اين شعله عصيان نياز،
در تو دمسردي پاييز- كه چه؟
حرف را بايد زد!
درد را بايد گفت!
سخن از مهر من و جور تو نيست.
سخن از
متلاشي شدن دوستي است،
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنايي با شور؟
و جدايي با درد؟
و نشستن در بهت فراموشي-
-يا غرق غرور؟!
سينه�ام آينه�اي�ست،
با غباري از غم.
تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار.
آشيان تهي دست مرا،
مرغ دستان تو پر مي سازد
آه مگذار، كه دستان من آن
اعتمادي كه به دستان تو دارد به فراموشي ها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپيد دستت،
دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد.
من چه مي گويم، آه …
با تو اكنون چه فراموشي ها؛
با من اكنون چه نشستن ها، خاموشي هاست.
تو مپندار كه خاموشي من،
هست برهان فراموشي من.
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند.
برگرفته از قصيده آبي، خاكستري، سياه از حميد مصدق