Archive for جون 2008

فرد گرايي و سيستم گرايي

جون 19, 2008
داستان دانشگاه زنجان حالمو به هم زد
انصافا سخته بشنوي كه يه معاون دانشجويي-فرهنگي!!!! به هر بهانه اي دست به يه همچين عمل شنيعي بزنه. (دوستاني كه از ماجرا خبر ندارند، مي تونند با مراجعه به آدرس زير شرح ماجرا رو بخونن:

http://www.autnews.eu/archives/1387,03,0009916

يادمه چند وقت پيش هم تو يكي ديگه از دانشگاه ها همچين مشكلي پيش اومده بود
داشتم با خودم فكر مي كردم كه چرا همچين اتفاقايي تو اين مملكت مي افته. دليلش به نظرم واضحه. وقتي سيستم غلط باشه، افراد مختلف در داخلش ممكنه دچار خطاهاي بزرگي بشن. مثل همين قضيه دانشگاه زنجان. وقتي به يه نفر اختيار كامل بدن كه راجع به اخلاقيات چند صد (يا شايد چندين هزار نفر) نظر بده، مسلما اون يه نفر اگه يه ذره آدم ناتويي باشه، مثل اين آقا به راحتي تو اتاقش فرش پهن مي كنه!!!! اصلا هم چيز دور از انتظاري نيست، اونم با اين وضع فعلي مملكت ما
وقتي كه ما تو اين مملكت به خودمون اجازه مي ديم كه دختر پسراي جوون رو نگه داريم و ازشون بپرسيم كدوم پيرايشگاه!! رفتن و موهاشون رو كوتاه كردن (به يه نفر آدم اجازه داديم كه بر حسب عقايد خودش راجع به خوب و بد بودن لباس ديگران نظر بده) وقتي به رئيس جمهور اجازه مي ديم كه يه نفري نظر چندين نفر كارشناس اقتصادي رو راجع به نرخ بهره بانكي وتو كنه و … بديهيه كه وضع مملكت از اين بهتر نمي شه
مشكل از معاون فرهنگي دانشگاه زنجان نيست، مشكل از سيستم اداره مملكت است. خدا كنه بالاخره يه نفر اين رو بفهمه

آبی- خاکستری-سیاه

جون 3, 2008

آبي، خاكستري، سياه

.

.

.

با من اكنون چه نشستنها، خاموشيها،

با تو اكنون چه فراموشيهاست.

چه كسي ميخواهد

من و تو ما نشويم

خانهاش ويران باد!

من اگر ما نشوم، تنهايم

تو اگر ما نشوي،

– خويشتني

از كجا كه من و تو

شور يكپارچگي را در شرق

باز برپا نكنيم

از كجا كه من و تو

مشت رسوايان را وا نكنيم.

من اگر برخيزم

تو اگر برخيزي

همه برميخيزند

من اگر بنشينم

تو اگر بنشيني

چه كسي برخيزد؟

چه كسي با دشمن بستيزد؟

چه كسي

پنجه در پنجه هر دشمن دون

-آويزد

دشتها نام تو را ميگويند.

كوهها شعر مرا ميخوانند.

كوه بايد شد و ماند،

رود بايد شد و رفت،

دشت بايد شد و خواند.

در من اين جلوه اندوه ز چيست؟

در تو اين قصه پرهيز – كه چه؟

در من اين شعله عصيان نياز،

در تو دمسردي پاييز- كه چه؟

حرف را بايد زد!

درد را بايد گفت!

سخن از مهر من و جور تو نيست.

سخن از

متلاشي شدن دوستي است،

و عبث بودن پندار سرورآور مهر

آشنايي با شور؟

و جدايي با درد؟

و نشستن در بهت فراموشي-

-يا غرق غرور؟!

سينهام آينهايست،

با غباري از غم.

تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار.

آشيان تهي دست مرا،

مرغ دستان تو پر مي سازد

آه مگذار، كه دستان من آن

اعتمادي كه به دستان تو دارد به فراموشي ها بسپارد

آه مگذار كه مرغان سپيد دستت،

دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد.

من چه مي گويم، آه …

با تو اكنون چه فراموشي ها؛

با من اكنون چه نشستن ها، خاموشي هاست.

تو مپندار كه خاموشي من،

هست برهان فراموشي من.

من اگر برخيزم

تو اگر برخيزي

همه برمي خيزند.

برگرفته از قصيده آبي، خاكستري، سياه از حميد مصدق